... خُسر ...



سلام
یادمه یه قسمت سریال پرستاران پسر جوونی توی بخش بستری شده بود و یکی از افراد گروه دوستاش که به عیادتش اومده بودن یه جعبه شکلات تو اتاق پخش کرد. یادم نیست برای شوخی تو شکلات ملین ریخته بود یا اینکه خود ملین شکلات با توجه به بیماری پسرک حالش رو چندین برابر بدتر کرده بود و تا پای مرگ رفته بود اما این اتفاق تا مدتها در ذهنم ثبت شده بود. اینکه درد و مریضی و رنج ادما روی پیشونیشون نوشته نیست و ما باید مواظب زخمای پنهان دیگران هم باشیم چه برسه به زخمای اشکار. سعی کردم تو زندگیم مردم ازاری نکنم شوخی بیجا نکنم طعنه احتمالی نزنم اما خودمم میدونم بعضی وقتا هم از دستم دررفته. این روزها اما با زخمای پنهان زندگی خودم درگیرم. زخمایی که هر روز درکم نسبت به عمقشون بیشتر میشه و فقط میتونم با خودم بگم نادانی چه نعمت بزرگیه و بس!
این روزها دنبال یک قبر خالی ام که به جای تک تک قبرهایی که توانایی لحظه لحظه زار زدن بالای سرشون رو دارم جایگزینش کنم اما چون هنوز پیداش نکردم خودمو خوب و خوش و بی خیال و بی غم نشون میدم. تا کی دووم بیارم نمیدونمِ!

#آبجی خانوم اینبار واقعا میتونه از اینستا دل بکنه؟ نمیدونم!

یه برگه برداشتم غذاهایی که این چند روز درست کردم بنویسم. 
مامان خانم گفت چکار میکنی؟ 
گفتم دارم غذاهایی که میتونم برای رفع گرسنگی درست کنم مینویسم شنبه شام مونده بودم چی درست کنم هیچی به ذهنم نرسید پلو پختم با چند تا کشمش خوردم.
الان هی یاد میاره بهم میخنده.

الان واقعا ایمان اوردم تنها کادوی تولدم بهت کادوم بودم. 
کاموم چی بود؟
هیچی!
 ابجیم رفته بود اردو. مامانم هم بیمارستان بستری بود. بابام هم همراهش بود.منم یک روز و نیم خونه تنها بودم در سکوت بدون نق و دعوا و غر و لجبازی.

#یکی نیست بگه نونت نبود اب نبود اینستا بستنت چی بود اخه


عصر مامان خانم تلویزیون رو روشن کرد. شبکه آی فیلم مسابقه تلفنی پخش میکرد. شرکت کننده پشت خط به سوال که جواب درست داد صفحه بازی بسته شد ولی خانه بازی پوچ بود و بی حرف. دو خانه جایزه بازی هم پوچ از اب در امد. گاهی تو زندگی حتی وقتی جواب درست هم بدی مزدت پوچه. پوچه پوچ.


#بازی رو تا آخرش ندیدم. شاید اخرش برد بوده باشه!


+سلام پسرم. خوبی؟ چکار میکنی؟ . نهار چی خوردی؟ . شیر موزت رو خوردی؟ . چرا؟ مگه نگفتم هر روز بخور! . ااا خب بگو بریزم برات. الان کارت به کارت میکنم برات . باشه عزیزم خداحافظ.
چند لحظه بعد.
+سلام پسرم . خوبی؟ کجایی؟ . نهار چی خوردی؟ . باشه. برا شب یلدا میای؟ . اخه تعطیلی نیست کی میای کی میری؟ . نه میخوام ببینم چقدر میمونی غذا درست کنم بدم ببری؟ . باشه عزیزم خداحافظ.

ماشین از جلوی فروشگاه رفاه رد شد. سردر و در و دیوار و تابلوهای اعلانش طرح یلدا و هندوانه گرفتند. از دلم گذشته خدا بگذرونه یلدای امسال رو. دروغ نگم شاید از این سال های بعد از نبود مادرن جون و اقاجون فقط یکی دو یلدا به صلح و صفا و شادی گذشت. به چهارراه که رسید پیاده شدم و برای مسیر بعد ماشین سوار شدم. بعد دقایقی خانمی که پشت نشسته بود شروع کرد به صحبت با تلفن. بچگانه ست قبول ولی الان توی بیست و هشت سالگیم یه زندگی نرمال میخوام. ولو در حد دورهمی شب یلدا. بدون اجیل بدون هندونه بدون انار. من فقط دورهمیش رو میخوام با محبت از ته دل با خنده های واقعی.

#دستم به نوشتن نمیره. از رهش امیرخانی بگیر که چند روز قبل از جایزه جلال تمومش کردم تا مبحث جابه جایی شرع و عرفی که هفته قبل تو جلسه با م. مطرح کردم. از برنامه پرفسور بونو و ربطش به فعالیت هسته ای عربستان بگیر تا بحثهایی که سر راه طی شده با ن. داشتیم. اما نمیشه که نمیشه. دلم بدجور گیر روزگاره.

اگر میتونستم صداشو از توی گوشم و پژواک صداش رو از ذهنم پاک کنم الان ادم خیلی خیلی خیلی موفقی بودم. مثل همه دوره هایی که خارج از شهر و این خونه بود و توش موفق بودم. فقط اگر میتونستم .


# دو ساعت دیگه به یه جلسه دعوتم و ذهنم هنوز درگیر دعوایی هست که باز مثل هزاران روز دیگه سر هیچ و پوچ راه انداخته


گفت برو از فریزر خورشت خوری ای که توش پیاز داغ هست بردار و بریز تو سبزیا که باهاش مزه بگیره.
 درب فریزر رو باز کردم. قاشق رو از جاقاشقی برداشتم و شروع کردم به کم کم خالی کردن پیازها و اون وسط یه تیکه کوچیک هم گذاشتم به دهنم. طعمش یه جوری بود! از اخرین باری که دو تایی به پیاز داغ های فریز شده ناخونک زدیم چقدر گذشته؟ چقدر میگذره از آخرین باری که مامان خانم دعوامون کرد که نمیگید بیخبر میخورید بعد یهو مهمون بیاد بخوام غذا درست کنم ببینم پیازداغ ندارم دوباره کلی وقتمو بگیره؟  حتی یادم نمیاد اخرین باری که برای این ناخونکا رفتم سر فریزر کی بوده پس عجیب نیست از طعم پیازداغ یخ زده قیافه م درهم بره.
سالهاست دیگه مهمون یهویی نداریم. سالهاست دیگه هر هفته مهمون نداریم. سالهاست که مهمون خلاصه میشه به عید و چی بشه یکی دو بار وسط سال و سالهاست که از کودکی و نوجوونی گذشتیم و عادت ناخونک زدن به خوراکیهای فریز شده از سر جفتمون افتاده. کاش یادم باشه برای این چیزهای گذرا نه حرص بخورم نه لذت این خلافهای کوچیک رو به خلافکارهای دوست داشتنیم کوفت کنم.

#آرزوهای دور .

.

+(ارسال تصویر صفحه روشن تلویزیون وسط تاریکی سالن)

× فوتبال میبینی

+ والنسیا-رءال

× در تاریکی

+ بله

× تنهایی

+ بعله

× مزاحم نباشم

+ نع بابا، چه حرفیه. والنسیا همچین مالی نیست. گل به خودی زد دقیق هشت بازی

× مثلا بریم کلبه من چرت بزنم تو هی گوشت به فوتبال باشه بالا پایین بپری. بعد من غر بزنم ن(بلند و کشیده صدا کردن اسمش)

+

× تو بگی ببخشید ببخشید. بعد دوباره گل بزنن تو بالا پایین بپری

+

× بعد من عصبانی بشم بالشو پرت کنم

+

× بعد تو باز بگی ببخشید ببخشید بخواب بخواب

+ میبندمت به صندلی کنار خودم مجبورت میکنم تو هم ببینی

× بعد بالشو پرت کنی برام بعد دوباره من برم زیر پتو تو دوباره بالا پایین بپری بعد من باشم داد بزنم ن. بعد تو در بری من دنبالت من بدو تو بدو من بدو تو بدو بعد بپری رو مب منم بپرم روت هی قلقلکت بدم بعدم خوابم بپره دیگه بشینیم فوتبال ببینیم

+ عاقبتش خیره پس.می ارزه

×بعد تا نگاه کنیم به تلویزیون داور سوت پایانو بزنه تو داد بزنی فاطمهههههه

+ ای توو روحت.



#گاهی برای خوب کردن حال دوستت باید یکم چرت و پرت بگی. حال اون خوب بشه حال خودتم بهتر میشه


احساس میکنم میتونم ساعت ها 
بی خیال این مطلبی که باز اشتباها زدم پروندمش 
و بی خیال اسمی که امشب کنار ای دیم منشن شد 
و یاداور خاطرات تلخ گذشته و دردهای حال شد 
بشینم به تک نوازیت گوش بدم پاییز.
تا همین الانشم نمیدونم چند بار پلی شده

#

+قشنگ بود


تمام دیروز چشمم به دوختن بلوزهای قرمز عروسک ها بود و تمام پریروز به مقواهای قرمز جعبه های جدید. دیشب دیگه رسما از هر چه قرمز فراری بودم. گوشیم هم که نبود تا به قول آقای بابا توش ولگردی کنم. میخواستم سریال مردان سایه رو ببینم دیدم جو عمومی رو به سمت خواب میره پس بی خیالش شدم. پشت سیستم نشستن هم جذابیتی نداشت برام و دنبال یه سرگرمی جدید میگشتم که چشمم خورد به چند تا کتابی که چند ماه پیش برای آبجی کوچیکه خریده بودم و چند روز پیش که کمدش رو مرتب میکرد ازش گرفتم که بخونم.
یکیش رو برداشتم و خوندم و خوندم و خوندم تا روی صفحه صد و ده متوقف شدم به ساعت که نگاه کردم دقیقا دو ساعت گذشته بود. الان از صبح که بیدار شدم هی سوزن دستم میگیرم برم سر این بلوز قرمزها هی ذهنم میگه ولش کن بیا بریم کتاب بخونیم. تا این حد جوگیر یعنی!Reading a Book

#اون سربرگ کتابخونه رو باید اساسی گردگیری کنم. یه خروار خاک گرفته این مدت.
#اون شکلکه رو از

+اینجا پیدا کردم. یادش بخیر توی بلاگفا شور این شکلکا رو در میاوردن.


یک وقتایی مثل الان احساس میکنم کیلومترها با حد و مرز معیارهای انسانی فاصله دارم. به جای صدها موضوعی که فکر کردن بهش در این شرایط کاملا طبیعی به نظر میرسه، نشستم حسرت این رو میخورم که اگه گوشیم رو نمیدادم تعمیر امروز میتونستم صوت دعواشون رو ضبط کنم و از این به بعد هروقت لازم شد برای کسی توضیح بدم چه مرگم هست به جای ساعت ها توضیح دادن و در آخر نفهمیدن طرف، همون رو بدم گوش کنه و خلاص. انصافا تا الان اینجور جامع و کامل دعوا نکرده بودند که تمام 29 سال زندگی مشترکشون رو بکوبند تو صورت هم. حیف شد.


#شما هم دست به دعا بشید که خدا منو بذاره تو اولویت شفا بلکه فرجی بشه!


این مطلب در مورد فیلم "ملی و راه های نرفته اش" نیست که اگه قرار بود در موردش مطلبی بنویسم عنوان اون فقط میتونست " ملی و راه های رفته اش" باشه و بس. البته در مورد "ملی خانم" هم نیست. اگر میخاید بپرسید "ملی خانم دیگه کیه؟" باید عرض کنم یکی از آشنایان دورمون هستند. اما اصل موضوع این نوشته شاید یک اتفاق خیلی شایع در سطح ملی (این بار میم با کسره و لام مشدد) باشه.
تابستون برای یک اردوی جهادی ده روزه راهی ارتفاعات شهرستان رودبار شدیم. از اونجایی که گروه ما کوچیکتر و به نحوی هم مستقل از گروه های روستاهای دیگه بود برنامه های اموزشی درسی رو محدود کردیم به ابراز نیاز بچه ها و تلاشمون رو گذاشتیم رو اوقات فراغت و نتیجه این شد که حتی از سایر روستاها هم برای کلاسهای هنریمون مراجعه کننده داشتیم. 
و شما تصور کنید ده الی پونزده نفر هنرجو در حال انجام تمریناتی که بهشون دادید همزمان درمورد مسائل رخ داده در سه روستا با گویش گالشی صحبت میکنند که شما به عنوان یک گیلک فقط تک و توک کلمات فارسی رو درش متوجه میشید.
الغرض وسط یکی از این گفتگوها که اتفاقا در مورد گیلک بودن ما مربی ها بود رو به یکی از هنرجوها که خانم حدودا چهل ساله ای بود گفتم "شما چه لهجه ملیحی دارید" و همزمان ماژیک رو برداشتم و سمت تخته رفتم که فهرست اموزشهای داده شده رو به روز کنم که سکوت ناگهانی کلاس توجه ام رو جلب کرد. برگشتن همان و مواجه شدن با قیافه متعجب کلاس و نیمچه اخمی که میرفت روی صورت فرد مخاطب جمله ام شکل بگیره همان. 
گفتم: چیزی شده؟ 
بعد از چند لحظه سکوت یکی از دخترهای دبیرستانی شجاعت به خرج داد و پرسید: چی گفتید؟ 
گفتم: چه لهجه ملیحی دارن!
گفت: ملی یعنی چی؟
گفتم: ملیح یعنی زیبا و شیرین.
و کلاسی که منفجر شد از خنده و منی که اینبار با تعجب به جماعت خندان رو به روم خیره شده بودم. پرسیدم حرف بدی زدم که یکی از خانم ها با خنده گفت نه ما بد متوجه شدیم فکر کردیم شما گفتید ملی اخه ما اینجا به سگ ماده میگیم ملی.
دیگه صورت از اخم در اومده و گل انداخته از تعریف مخاطب جمله م و لبو شدن خودم از خجالت برداشتی که سهوا از جمله ام داشتند بگذریم. 

#نتیجه با خودتون✋
#ممنون از تذکر درست دوستان برای استفاده از متعجب به جای پوکر فیس. تا بداموزی های تلگرامی رو ترک کنم طول میکشه. تازه بچه خوبی بودم فهرست رو جایگزین لیست کردم :)

این کپی کارهایی که گزارش کپی برداریشان در قسمت مالکیت معنوی بیان فهرست شده روی اعصابم رژه میروند. اصلا هم ربطی به این ندارد که هر بار با یادآوری روزهای نوشتن و یادداشت برداری مطالبی که کپی میکنند غم عالم روی دلم خراب میشود و بی صدا زار میزنم.

#تنبل های کپی کار حرص درآر

به سربرگ ابی اینجا نگاه میکنم و ایضا نهال که در ستون کناری دارد برای اقا دلبری میکند. آبی هیچ وقت رنگ مورد علاقه من نبود و آخرین عکسی هم که از نهال دیده ام گویای این هست که هزار ماشاالله خانمی شده است برای خودش. حالا مثلا این مقدمی چینی ها رو بکنم میروم سر اصل مطلب؟ نه! نه وقتی بعد از چهار سال هنوز هول تهدید پرت شدن خودم و وسایلم توی حیاط به جانم بیاید.


#اگر هنوز ستاره اینجا برایت روشن میشود بدان نمیبخشم. هیچکدامتان را نمیبخشم.


کاش این به اصطلاح غول های تکنولوژی دنیا یک دستگاهی هم اختراع میکردند با کار کرد نگارش افکار. مثلا یک دایره قد باتری ساعت مچی میچسباندیم روی گیجگاهمان و فرت و فرت متن تایپ شده بود که از چاپگرمان تحویل میگرفتیم. آنوقت بی شک عنوان پر کار ترین نویسنده سال را من تصاحب میکردم!

#فقط حیف که حفظ امنیت و مالکیت معنوی اش خیلی سخت میشد.

امروز همسر یکی از اقوام فوت کرد. همون اقوامی که چند روز پیش نوعروس برادرزاده ش فوت کرده بود. مادر از مراسم که برگشت میگفت دخترش مدام از کسی که موقع مرگش کنارش بود میپرسید بابام چیزی نگفت هیچی نگفت و دوست پدرش هم هر بار بین تعریف هایی که از خدا بیامرز میکرد میگفت نه فقط در یه لحظه افتاد و تموم کرد. واقعا هم خدایش بیامرزد که مرد خوب و پدر مهربونی بود. بعد از این گویا دخترش ذکر "همین بود؟!" به لب داشت .


#مقدور بود صلواتی هدیه به اموات ختم کنید

#ادامه داشت اما نتونست از خودسانسوریهای من در امان باشه .



هر وقت پچ پچ شون شروع میشه، من عمیقا حال اون عروس غمگین غصه ها رو درک میکنم که گوشه پرده اتاقش رو کنار زده و درگوشی حرف زدن های مادرشوهرش با مرد خسته از راه رسیده ش رو نگاه میکنه و دلشوره یک دعوای جدید میفته به جونش. انگار که رخت قشون قشون سرباز خسته از جنگ برگشته رو یکهو باید توی دل کوچیکش بخیسونند و بشورند.


+پچ پچ نکنید

#کاش حداقل مادرشوهری داشتم که دلم خوش بود پسرش رو تصاحب کردم که کینه م رو به دلگرفته.


تکیه دادم به پشتی دیواری و به قاب عکس روی دیوار خیره شدم. چند سال پیش بود راستی ؟! نشسته بودیم دور هم و میخندیدم که: واااای عجب عکسی!!! عکسی که ش. اسمش را گذاشته بود "ع فکر میکرد داره میمیره". ان سال دکتر خانم خانه را برای بررسی یک توده مشکوک به سرطان به عکس و ازمایش ارجاع داده بود. وسط این رفت و امد ها خانم خانه که مثل خیلی هامان هول بیماری دلش را لرزانده بود پایش را کرد توی یک کفش که برویم عکاسی عکس یادگاری بگیریم. ازمایشها شک به سرطان را رد کرد اما این قاب دو نفره را یادگار گذاشت روی دیوار. خانم خانه هر از چند گاهی نگاه میگرفت سمت قاب و ارام زمزمه میکرد: فکر میکردم اول من میرم.


#ناشکرم که یاد تمام کادرهای عکاسی خراب شده ام می افتم و عقده های دلم که چقدر حقیرند؟


هر که بداخلاق شود

خانواده اش از او منزجر میشوند*

و مرگش شادی آفرین است.**


--- امام صادق علیه السلام ---

شرح غررالحکم. جلد5. *ص328 و **ص272



+

پنج ماهی بود سر این موضوع با خودم درگیر بودم که از یه جایی به بعد دیگه هر چقدر هم طرف برات عزیز و مهم باشه جواب "خدا منو مرگ بده"ش رو "خدا نکنه" نمیدی و میگی "الهی آمین". تا امروز ظهر که پیامک این حدیث اومد و تلنگرش اینقدر بود که بعد از دو سال و یازده ماه دوباره یادداشت

+پدرانه هایی برای من رو از سر بگیرم.


بعضی کلمه ها عین خنجر نیستند

خود خنجرند

مثل حالا که جواب تمام توضیحات من یک "مهم اینه که بچه من داره اذیت میشه" هست.

من بچه ت نبودم؟

من بچه ت نبودم که یک سال زار زدم 

یک سال فحش خوردم

یک سل خودمو تو اتاق حبس کردم

اونقدر غم و غصه رو تو خودم ریختم که تا پای مرگ رفتم

من بچت نبودم که اگه بودم به جای اینکه بشینی پای حرف اون و اون بی شرفی که هرگز نفهمیدم دقیقا پشت سرم چی گفته

میومدی و مثل الان که ساعتها نشستی و باهاش حرف زدی باهام حرف میزدی

من بچه ت نبودم

من هیچ وقت بچه ت نبودم

فقط کاش وقتی تو نه سالگیم نشستم کنار سجاده ت

و پرسیدم راستشو بگو منو از پرورشگاه اوردی

به جای اینکه بزنی تو دهنم میگفتی آره.

من بچه ت نیستم حتی اگه از خونت باشم


یه لحظاتی یادم میره به قول استاد غلامی اینجا یه هتله که خدماتش خوب باشه یا بد بالاخره ازش میریم. قرار نیست تا ابد بمونیم که هی غر بزنیم.

یه لحظاتی یادم میره به قول استاد پناهیان به فرض برگه امتحانم رو گرفتم بالا و گفتم سخته نمیخوام. از کجا معلوم سوالات برگه امتحان بعدی سختتر نباشه.

اون وقت که خدا میگفت انسان فراموشکاره انگار گوشه چشمی به من نگاه میکرد.


همین اول بگم به جان خودم من دستم جلو پیشونیم بود برای فرار از تیغ افتاب. اصلا راستش اول دو نفر رو دیدم از پیچ خیابون به دو پیچیدند بعد که دقت کردم دیدم که دو نبود و مشغول هول دادن ماشین بودن. ببین اصلا در تمام عمرم سابقه نداشت چنین جمله ای بگم ولی نمیدونم به خاطر تاثیر خوندن متوالی توییت های خاطرات و ایضا زر زر و ناله های جماعت مدعی مخالفت با نگاه جنسیتی بود که یهو با خودم گفتم حتما راننده ش هم خانمه که چشم چرخوندم سمت شیشه جلو و یه مرد سیبیلو رو پشت فرمون دیدم. نه خودت باشی تیغ افتاب تو چشت و شرمندگی فکر گذشته از ذهنت تو وجدانت یهو ببینی راننده پیاده بشه بره سمت پیچ و شروع کنه به بال بال زدن و ناگهان یه دختر جوون از راه برسه و بپره پشت فرمون و گازشو بده و بره چه حالی میشی؟ ها؟! نه میخوام بدونم خودت چجوری میشی که پس فردا نگی این چرا اونجوری منو نگاه کرد. والا!

میگم ظاهر قضیه خبر یه اتصال چشم تو چشمی بین موشک سپاه و گاوبال هاوک امریکایی هست ولی باطن قضیه اینه که شخصا یه هم دردی عجیبی با جناب برایان هوک احساس میکنم.
اصلا جدای خبر امروز چند روزه خیلی نگران حرف و واکنش هام هستم که بازخوردش نخوره تو سر خودم.
متوجهید که چی میگم؟!


#توضیح: برایان هوک دو هفته پیش یه صحبتهایی داشته به این مضمون که پیشرفتهای موشکی ایران فتوشاپه.

صبح وقتی رفتم دیکشنری اکسفورد یادگار از سالهای موسسه رفتن رو از توی کمد بردارم که تمریناتم رو حل کنم چشمم خورد به کتابای داستان انگلیسی ای که برای کلاس پارسال خریده بودم البته قبلا از کنسل شدنش. راستش وقتی دیروز ازش پرسیدم موقع برگشت سر راهش کتابم رو میتونه بگیره و با طعنه و پوزخند جواب داد تو هم که همه ش داری کتاب زبان میخری احساس کردم دوباره مثل اون سالها افتادم اون هم خیلی بدتر. جوری که برای بلند شدن باز ده سال دیگه وقت میخوام. اما صبح که بیدار شدم احساسم چیز دیگه ای بود. احساس تلخ و زهرماری ته خیار تیغ تیغی های محلی که ذره ای از دوست داشتنی بودنشون کم نمیکنه.

# من دوباره شروع کردم زبان خوندن رو. ان شالله که تا پایانش برم.

گیج بهترین توصیف از حالم بعد از مصاحبه شنبه ست

از یک طرف خدا خدا میکنم تلفن زنگ بخوره و بگن از فلان تاریخ بیا سر کار

و از طرف دیگه از ترس برنیومدن از پسش میگم کاش زنگ نزنن



#متاسفم که این روزها در هیج وجهی از زندگی شبیه چیزی که روزگاری تلاش میکردم براش نیستم.



صبح که بیدار شدم لبه تخت نشستم رو به پنکه. مامان اومد بعد پرسیدن اینکه بهتری و سردردت خوب شده و اینا گفت: اینو از اونجا بردار. من تو اشپزخونه کار میکنم تا سر برمیگردونم اینو میبینم فکر میکنم یه بچه تو اتاقته. 
زدم زیر خنده گفتم اتفاقا میخوام چند تا دیگه درست کنم بذارم دور تا دور اتاق.

عکس رمزداره. خواستید تقدیم میشه


#یادم نیست اخرین باری که دعای کمیل خوندم کی بود اما دیشب خوندم و مدام یاد اون پسر سنی تو خاطرات سفیر می افتادم که به خانم شادمهری گفته بود شما نمیفهمید این چیه.

اسمش یادم نیست اما وقتی بچه بودم چند باری تلویزیون پخشش کرده بود. درباره یه پسر بچه بود که یه دستگاه ویدیو پیدا کرده بود که گذشته رو نشون میداد و شاید اینده هم! یادمه یه جایی دیده بود که وقتی تازه راه میرفته تو پارک تاب میخوره به سرش. بعد وقتی پدرمادرش میخوان ببرنش بیمارستان خواهرش میگه من هنوز بازی نکردم. وقتی اینا رو میبینه میگه نگاه من زخمی شدم اون فکر بازیشه!

وقتی واکنش نشون داد به حرف مامان که بعد دیدن حال داغون من گفته بود منم برم یه گوشه سالن بشینم بعد سالها یاد این سکانس افتادم. میدونم تقصیر اون نیست. نتیجه تربیت مامان و سواری دادنهای بیحساب منه اما شاید اینم از حماقت منه که فکر میکردم و هنوز هم میکنم دنیای خواهر دارها باید خیلی متفاوت باشه. 

من تو همین اتاقی که پنجره ش رو به ایوونی با سقف ایرانتیه و ذره ای از خنکی کولر سالن از درش داخل نمیاد بمونم و گرمازده بشم بهتره تا هر لحظه بخوام توهین بشنوم.


#بعد میگن چرا ی نمینویسی. ی تر از این؟


یعنی من فقط موندم کی زدم فایل شرلوک رو به طور کامل پاک کردم؟؟؟؟؟ اصلا امکان نداره اخه!!!


بله می فرمایند پریروز افاضات میفرمودی میشل استروگف و کنت مونت کریستو چه کم از شرلوک دارد که هی زارت زارت شرلوک میسازن، حالا بفرما.



#وی شرلوک میدید فایل بررسی میکرد . الان چه گلی بر سر کند با این حجم فایل :/


صبح که بیدار شدم لبه تخت نشستم رو به پنکه. مامان اومد بعد پرسیدن اینکه بهتری و سردردت خوب شده و اینا گفت: اینو از اونجا بردار. من تو اشپزخونه کار میکنم تا سر برمیگردونم اینو میبینم فکر میکنم یه بچه تو اتاقته. 
زدم زیر خنده گفتم اتفاقا میخوام چند تا دیگه درست کنم بذارم دور تا دور اتاق.

عکس رمزداره. خواستید تقدیم میشه


#یادم نیست اخرین باری که دعای کمیل خوندم کی بود اما دیشب خوندم و مدام یاد اون پسر سنی تو خاطرات سفیر می افتادم که به خانم شادمهری گفته بود شما نمیفهمید این چیه.

بعدا نوشت:
ضمن تشکر از همگی، عنوان دلنشین ترین نظر این مطلب تعلق میگیره به :

یه جور خاصیه واقعا انگار داره با آدم حرف میزنه :))

میگم احساس میکنم که کور سوی رجایی وجود داره.

میگه خوش به حالت که یه کور سویی برا خودت حس میکنی.

میگم نه فقط برا خودم برای تو هم حس میکنم

میگه گاهی همون که امید داشته باشی یه روزی تموم شه هم خوبه

میگم تموم شدن نه 

میگه پس چی

میگم وقتی سوره یاسین میخونم به ایه یکی به اخر که میرسم دلم میگه درست میشه.

اللهم اشف کل مریض بحق الحسین علیه السلام

#مکالمه با رفیق جان دومی

#میگه باورت میشد یه روز بیاد دلمون برا بچه رفیق جان اولی تنگ بشه؟ میگم نه من اینقدر حواسم به خودش بود که فکرم به بچه دار شدنش نمیرفت چه برسه دلم تنگ هم بشه براش


کدبانو بودن به شش نوع غذا و تنقلات گذاشتن سر سفره نیست. کدبانو بودن یعنی نون پنیر هم که میذاری سر سفره جوری مدیریت کنی که به خنده و خوشی خورده بشه. توهم کدبانو بودن که برداری خودت رو اونقدر با کارهای بیخود میکشی زیر بیگاری که اخرش کل خستگی روز رو هم ادویه میکنی میپاشی رو سفره و میگی همینم از سرتون زیادیه. بعد به خاطر همین غذای زهرمای و اخلاق زهرمارتر توقع تشکر هم داری حتما!


به نظرتون در اثر اقتباسی چقدر باید به اصل داستان وفادار بود؟
تا حالا شده یک اثر اقتباسی اعم از فیلم یا سریال ببنین و تفاوت های اشکار بین اثر و اصل کتاب وجود نداشته باشه؟

مثلا همین کنت مونت کریستو تو اثر سینمایی محصول 1975 آلبر برای جبران خیانت پدرش فرنان پا میشه میره یک ماموریت نظامی در جایی دور و مادرش ، مرسدس هم علیرغم اصرارهای ادموند ، پسرش رو همراهی میکنه.
بعد تو نسخه سینمایی 2002 که دیگه دوران مد شدن حرامزادگی تو فیلم هاست، مرسدس میاد البر رو پسر ادموند معرفی میکنه و بعد از فرنان میان سه تایی میرن به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنند.
بعد خود نگاشته الکساندر دوما رو نگاه میکنی میبینی نه البر پسر ادمونده و نه از شرم کارهای پدرش فرنان سر میذاره به دریا. ادموند خونه سابق پدریش رو برای مرسدس و البر میخره و خودش اونها رو ترک میکنه و با هایده دختر علی پاشا میره تو جزیره زندگی میکنه.

انگار که فیلمسازها دلشون نمیخواد به حرف الکساندر دوما برسند که هر چقدر هم انتقام بگیری اخرش بازم در به دری .


#دیدین شب امتحان چه فکرایی به سر ادم میزنه. اینم ناشی از سه روز جمع بندی مقالات شبهات برای بچه های گروهه.

الحمدلله در چهارمین روز قهرمون دوباره رسیدیم به مرحله ای که تا اون حد نادیده گرفته بشم که برام بشقاب و قاشقی سر سفره اورده نشه.
دفعه قبل این مرحله یک سال طول کشید اخرش به خون ریزی معده و بیمارستان و تزریق خون و شش ماه تو رخت خواب افتادنم رسید.
این بار به کجا ختم بشه الله اعلم
برای ثبت در تاریخ بمونه که دعوا سر چی شروع شد؟
 سر اینکه یادم رفت دکمه ماشین لباسشویی رو بچرخونم.

#دیروز یکی شماره م رو خواست برای معرفی و امر خیر. فعلا ندادم اما همون لحظه به خودم گفتم از امروز دیگه هر کی بخواد بیاد میگم از ورودی حیاط بیاد.(مثل یه جمله رمزی نگاش کنید که شاید یه روزی شکستمش اینجا)


باشگاه میرم. کلاس خیاطی میرم. با بچه مدرسه ای ها کلاس عروسک سازی دارم. دو تا حلقه کتابخوانی متفاوت میرم. بعضی روزها دوستم رو تا استانداری و سپاه برای جلسات موسسه ش همراهی میکنم. جمعه ها کوه میرم. کلاس زبان انلاین شرکت میکنم. سفارش مشتریا رو اماده میکنم. کوه لباسام که ماحصل هوای شرجی شماله رو تو حموم با دست میشورم. هر روز کانالای کاریابی رو چک میکنم. بعضی شبا از خستگی دعای توسل رو با یه چشم باز و یه چشم بسته از خواب میخونم اما همه این تلاش ها برای فکر نکردن برای محل نذاشتن کافی نیست وقتی یکی باشه که از هیچ لحظه ای از هیچ موضوعی برای نیش زدن کم نذاره.

 

#حالم از کلمه مادر بهم میخوره اما دلم مادری میخواد .

#کسی میفهمه خونه ای که تو هر وعده سه تا سفره توش پهن بشه یعنی چی؟ به خدا اگه بفهمین.


قلبم که میشکنه پیش خودم میگم حالا که من جزامی این خونه ام ان شاالله یکی پیدا بشه با عزیز دردونه ت مثل زامبیا برخورد کنه اونوقت زجر کشیدنت رو ببینم دلم خنک بشه. بعد یه دقیقه نرسیده میگم واقعا عرضه ش رو داری که دلت خنک بشه؟ واقعا هم ندارم. میگم بی خیال بذار اونا دو تا با هم خوش باشند. رنج اونا چیزی از رنجی که من کشیدم کم نمیکنه.


روز انتخابات 92 من و رفیق جان اولی بعد از رای دادن توی دو نقطه شهر زدیم به خیابون. اون سال دو تا جوجه دانشجو بودیم که برای اولین بار شور و حال تبلیغات میدانی کف خیابونی رو تجربه کردیم. بگذریم تا از هجوم خاطره اشکم در نیومده. الغرض عصر حدود ساعت 4 که شد کم کم پیامکهای دوستای ناظر سر صندوق میرسید که تا همینجا با امار چشمی ما اوله. رفتیم گار شهدا و دو تایی زدیم زیر گریه. جای دیگه ای برای توسل نداشتیم. میدونستیم شهر ما تعیین کننده رای کل کشور نیست اما تصور اینکه رای استانی و کشوری هم همین باشه دلمون رو لرزونده بود. اعتراف میکنم اونروزها حداکثر پیش بینی ای که برای دست گلهای کلیددار میکردیم تا وقایع رخ داده 94 بود و نه بیشتر. فرداش قرار بود با بچه ها بریم یادواره یه شهید دفاع مقدس تو یکی از شهرستانها که تو مجلس اون شهید و پای منبر اون استاد دلمون اروم بشه و باز بگذرد که اونقدر زار زدیم که ملت مونده بودن ما فامیل شهیدیم یا اون بندگان خدا که صدر مجلس نشسته بودن. موقع برگشت یکی از بچه ها که نیومده بود شروع کرد به پیام دادن "بچه ها دیگه تمومه.   رییس جمهور شد. نیاید خیابونا شلوغه. من دیگه شما رو نمیشناسم از فردا هم میخوام چادر بردارم مانتو کوتای بنفش بپوشم بیام دانشگاه. بچه ها ." و ما همینجور بد و بیراه بود که وسط گریه خنده نثارش میکردیم : دیوونه دلقک ماسکااا.

حالا امشب میم. که چند روزی رفته تهران دیدن خواهرش زنگ زده از وضعیت برنامه مون تو مدرسه جدید بپرسه. وضعیت رو که گفتم میگه حالا اینبار که همچی عالیه نت قطعه نمیتونیم منتشر کنیم. گفتم اشکال نداره ولی تو که تهرانی اگه رژیم سقوط کرد یه اطلاع بده که من تغییر موضعم رو اعلام کنم دوستیم باهاتم کتمان کنم. خندید و گفت دیوونه. گفتم میدونم.

 

#دل گنده شدیم .

#و همچنان شرافت نداشته ی دشمن از خائن برام بیشتره.


لباس هام چپیدن تو چمدون و ساک. لوازم کارم رفتن تو کارتون. کتابام دست بندی شدن و کمتر از یک چهارمشون باهام میان و باقی میرن به کتابخونه یه مسجد. یکم خرد ریز دم دستی مونده که اگه کارتون بزرگ داشتم همه شون رو میریختم داخلش.

تا یک هفته دیگه میرم از این خونه برای زندگی مجردی و تمام واکنش مادرم این بوده: طلاهایی که برات خریدم و پولی که بهت دادم رو میاری میدی.

تمام تحقیر و توهینهایی که بهم کرد یک طرف و این اخری یک طرف. دلم میخواست بهش میگفتم تلخی یکی از روزهای اون چندین ماهی که با صدای پچپچهات درموردم در گوش خواهرم از خواب بیدار شدم به شیرین کلشون نمیارزید اما باز جز چشم نگفتم.

 

#سردترین زمستان زندگیم در راهه

#من چیز زیادی نمیخواستم اما پذیرفتم همه چیز به خواست من نیست.


زنگ زدم با یه مشاور دیگه صحبت کردم. میخواستم برعکس دو مورد قبل که دیدگاه روانشناسی غربی داشتن نظر یکی که دیدگاه مذهبی داره هم بدونم و علاوه بر وضعیت موجود از دغدغه های بعد از رفتنم هم بهش بگم.

 گفتم و دور ترین جوابی که حدس میزدم بهم بده رو ازش شنیدم .جز یکی از دغدغه هام بقیه ش رو رد کرد و گفت دیگه بسه دختر برو و زندگی کن اما مراقب خودت هم باش.

حالا وقتی فکر میکنم به حرفاش میبینم هر چند پذیرشش برام هنوزم سخته اما واقعیته. واقعیتی که هر لحظه باید به خودم یاداوری کنم. یادمه وقتی ا. از مراحل طلاقش میگفت بهش گفتم یه برگه بردار و دلایلت رو بنویس که فردایی اگه به هر دلیلی پشیمون شدی بری بخونیش. حالا خودم به نوشتن چنین برگه ای نیاز دارم اما دستم به نوشتن نمیره. فقط کافیه سکوت حاکم بر خونه به ساعت بکشه تا وسوسه منصرف شدن از رفتن به ذهنم بیفته.

شاید لطف بزرگی که به خودم کردم این بود که سال نود که همزمان با ورودم به دانشگاه این سبک قهرهای طولانی سر بهانه های کوچک مادر شروع شد دست به قلم شدم و درددلهایی که هیچ وقت اجازه گفتنش رو پیدا نکردم نوشتم تا این روزها و روزهای بعد به یادم بیاد چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم.

 

فردا نوشت:

تمام چیزهایی که طلب کرده بود (پول. کارت. طلا. کتاب) رو تحویلش دادم حتی گوشواره توی گوشم رو. دلم میخواست بهش بگم من به خاطر پول و طلا نمیرم که به خاطرشون بمونم. دلم میخواست بگم نگو دختره رفت دنبال تجربه کردن بگو رفت که پس فردا یه تهمت بزرگتر بهش نزنم. اما نذاشت بازم حرف بزنم و مثل همیشه گفت "بسه بسه حرف نزن حرف نزن". خواستم بگم و نخواست بشنوه. 


دیروز رفیق جان زنگ زد. درست بعد از اینکه از سر زدن به خونه با یه کوله بار غم برگشتم. زنگ زد و گفت چه خبرا؟ گفتم دارم سعی میکنم نزنم زیر گریه و زدم زیر گریه. وسط صحبتمون وروجک از راه رسید و گوشی رو داد بهش تا شروع کنه به دلبری کردن و گریه از یادم رفت. اخرش هم کلی اصرار کرد که حتما تو همین یکی دو هفته باید بیای قم که حالت عوض بشه. وقتی خداحافظی کردیم دیگه دلم گرفته نبود.

شاکر نعمت رفاقتش که نمیدونم از کدوم دعای خیر پشت سرم نصیبم شده هستم اما کاش با خدا هم میتونستم همینطور حرف بزنم. کاش همینقدر ملموس بود برام "یا رفیق من لا رفیق له".


روزی که برای کنکور آزمایشی ثبت نام کردم روحمم خبر نداشت قراره این همه اتفاق رو پشت سر بذارم و نای یه کتاب ورق زدن رو نداشته باشم و اونقدر سرم رو شلوغ کنم که فقط شب از خستگی غش کنم. برنامه تابستونم رو یادتونه؟!حالا الان بعد گذروندن این همه اتفاق , رسیدن به یه ثبات نسبی همزمان شده با اومدن دفترچه ثبت نام ارشد و رو به رو شدن با این واقعیت که چهار ماه بیشتر فرصت نیست. الان چی لازم دارم؟ یه قدرت زیاد برای کشیدن افسار و اروم گرفتن اون اسبی که چندین ماهه داره تاخت میزنه . برای اینکه بشینه بعد مدتها با فرمول ریاضی و لغت زبان کلنجار بره. اونم درست وقتی زحمت های این مدتمون تو موسسه داره ثمر میده و خیلی بیشتر از قبل شناخته شدیم و ازمون دعوت به همکاری میشه. بماند که چهار صبا دیگه انتخاباتم در پیشه. بماند که تولید کار برای نمایشگاه بهاره هم هست. بماند که مانور جهادی هم در راهه.

واقعا چطور باید درسهای کنکور رو جا بدم تو این روزهایی که دوازده میخوابم و شش و نیم بیدارم و باز به خیلی کارها نمیرسم؟


سه ماه و سه روز از اومدنم به اینجا گذشت.لحظه هایی رو به اشک ریختن , به دلتنگی و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذروندم و لحظه های بیشتری رو به محاکمه خودم.

روزهای اول هیچ چیز به اندازه تغییری که رخ نداده بود آزارم نداد. اینجا کسی نبود که باهام حرف بزنه باهاش سر سفره بشینم کنارش تلویزیون ببینم . اینجا کسی نبود اما تو خونه بود و با وجود بودن من محکوم به همچین تنهایی ای بودم و این یاداوری و چراییش ازاردهنده ترین چیز بود برام.

روزهای بعدتر اما هر روزش یک جور گذشت. یک روز به اشک ریختن برای حرفهایی که هر بار که خونه رفتم مادر نثارم کرد گذشت. یک روزش به دلتنگی برای خواهرم و حسرت اینکه کاش حداقل پیامم رو جواب بده. یک روز به اشک ریختن در غم های ملی . یک روزش به گرفتن امید از رفقام و روز دیگه به شنیدن با واسطه واکنشهای تلخ. واکنشهایی که تلخی واقعیتهای پشتشون از تلخی خودشون به مراتب بیشتره. 

به هر سختی بود این روزها رو گذروندم. هر چند که حسرت یک خانواده واقعی بودن هنوز در دلمه. میدونم من ادمی نیستم که مثل مادرم بگم من شرمنده هیچکس نیستم و یا مثل پدرم بگم همین از دستم برمیومد. من میدونم حتی اگه همه مشاورای دنیا هم بهم بگن کاری از دست تو برنمی اومد باز یک گوشه ذهنم هست که روش حک شده شاید کاری از دستت برمیومد و نکردی اما جدای از این محاکمه ابدی خودم به واسطه عاجز بودنم , همین که این روزها مرگ خودم و عزیزانم دیگه تو لیست فکر و خیالاتم نیست حالم رو خوب میکنه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها